نمیدانم چرا
اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی
گاهی به حال خویش میگریم!
نمیدانم چرا
اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی
گاهی به حال خویش میگریم!
تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم
نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم
چون مرا میکشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم
'دوستت دارم'
و اگر بدانی تا کجا
خواهی فهمید
که این
بلندترین شعریست
که سروده ام...
نه اینکه تشنه ی تن ِ تو نیستم، ولی
ای دور، بی حکایتِ تن...عاشقِ توام!
ناگهان صبح میشود
و تو می آیی
با لبخندِ خورشید
بوسههای گرم تو
با چای صبحانهام
دم میکشد
و تمام من
حل میشود
در فنجان چشمان تو